خلاصه داستان سریال ترکی گودال قسمت ۱۶۷
خلاصه داستان سریال ترکی گودال قسمت 167 را در ادامه برای شما عزیزان قرار دادیم.
با بخش خلاصه فیلم و سریال از مجله اینترنتی باحال مگ همراه باشید.
مقدمه ای راجع به این سریال
سریال گودال به ترکی چوکور (Çukur) در ژانر درام – عاشقانه به کارگردانی سینان اوزتورک است که ساخت آن در سه فصل 92 قسمتی از سال 2017 شروع شده است.
این سریال در کشور ما هم طرفداران زیادی دارد.
بریم و در ادامه خلاصه این قسمت رو ببینیم.
خلاصه این قسمت
میتن و جلاسون سراغ انبار سوم می روند و بعد از بررسی متوجه می شوند که خالی است اما وقتی از آن خارج می شوند دوتا از بره های سیاه را در حال نگهبانی در آنجا می بینند و منتظر می مانند اگر چیز مشکوکی دیدند به یاماچ هم خبر بدهند.
وارتلو خودش را به خانه میرساند و بعد از اینکه سعادت و پسرش را سالم می بیند خیالش راحت می شود که ناگهان صدای شلیک گلوله می آید و ویصل را می بیند که به سمتی شلیک می کند. ویصل تا او را می بیند می گوید: «داداش چهارتا بودن. دوتاشو زخمی کردم فرار کردن. »
وارتلو از او می پرسد که او از کجا خبردار شده و امده است و ویصل می گوید: «داداش با تو کار دارم. اومدم تورو ببینم. » وارتلو او را در آغوش می گیرد و تشکر می کند.
جومالی، داملا را به خانه شان می رساند و می گوید: «ببین، باشه اسلحه دستت میگیری حله.
اما بشین سر جات که مجبور نباشم با تو هم سر و کله بزنم. فکر میکنی نمیبینم؟ تو ماشین تا رسیدیم اینجا مدام برای یکی پیام میفرستادی! »
داملا می گوید: «من اگه تا الان مینشستم سر جام حداقل 50 بار بابام رو از دست داده بودم. من زندگیم با آدمایی مثل تو گذشته. »
و وقتی جومالی می پرسد که منظورش چیست داملا می گوید: « مردهایی که فکر میکنن چون مرد هستن هرکاری میتونن بکنن. منم دستم اسلحه میگیرم و آدم هم کشتم اما یه فرقی داریم. من به خودم افتخار نمیکنم که میتونم اینکارو بکنم. » جومالی می گوید: «فکر میکنی من از روی علاقه اینکارو میکنم؟ »
داملا می گوید: «نمیدونم ولی من مجبور بودم برای زنده بودن خودم و بابام اینکارو کنم.
دشمن های تو خودشونو هم سطح تو میدونن که بهت حمله میکنن.
اما وقتی به من حمله میکنن برای اینکه بکشنم. » جومالی فقط به او خیره نگاه می کند و حرفی نمی زند. داملا وارد خانه می شود و همه به گرمی از او استقبال می کنند جز سنا که او را نمیشناسد.
شب که می شود، متین و جلاسون بقیه را هم خبر می کنند و در جایی کمین می کنند.
فقط وارتلو نتوانسته خودش را برساند چون سعادت و پسرش را دوباره به خانه ادریس برده است تا در امان باشند.
از طرفی هم یاماچ و بقیه به انبار بره ها حمله می کنند و درگیر می شوند اما تعداد بره ها زیاد است و یاماچ و بقیه نمی توانند با آن ها مقابله کنند که وارتلو از راه می رسد و از پشت به آنها شلیک می کند و وقتی حواسش به یاماچ و بقیه است کسی از پشت سر به سمت او شلیک می کند که به دستش می خورد. آنها اسلحه ها را پیدا می کنند و با خود می برند.
چتو به در خانه عایشه می آید و می گوید: «ببخشید مزاحم شدم ولی واسه تشکر کردن اومدم. »
عایشه می گوید: «باشه تشکر کن! » چتو خنده اش می گیرد و می گوید: «دم در و این شکلی تشکر کنم؟ »
بعد هم عایشه را با خود کنار دریا می برد و می گوید:« اینجا انقدر برام غریبه ست که وقتی اینجام هیچ احساسی ندارم! »
آنها کمی باهم حرف می زنند و چتو از او می پرسد: «اون شب چرا اومدی؟ » عایشه مدت طولانی حرفی نمیزند و بعد می گوید: «ماحسون گفت کمک کن منم اومدم. همین. » همان لحظه هم ماحسون به او زنگ می زند و قضیه حمله به انبارشان را می گوید. چتو عصبانی می شود و با سرعت به سمت خانه می راند.
آکشین سعی می کند به جلاسون نزدیکتر شود اما جلاسون با گفتن اینکه خوابش می آید و خسته است او را از خود می راند و آکشین ناراحت می شود.
جومالی به خانه ییلدیز می رود تا او را ببیند اما زنی در را باز می کند و می گوید که ییلدیز به سرکار رفته است و طرف های صبح برمی گردد.
جومالی عصبانی می شود و تا خود صبح در ماشین منتظر ییلدیز می ماند. وقتی او را می بیند از سر تا پا نگاهی به سر و وضعش می اندازد و می گوید: «خیر باشه این وقت صبح کجا بودی؟! » ییلدیز می گوید: «دارم از سرکار برمیگردم. » جومالی می پرسد: «چه کاریه؟ »
یلیدز که کلافه شده است می گوید: «خسته م. بذا برم بخوابم.. » و راه می افتد که برود. جومالی با تحکم اسمش را صدا می زند و ییلدیز برمی گردد و می گوید: «چند ساله من چی کار میکنم جومالی؟ تو وقتی با من آشنا شدی من چیکاره بودم؟ از بار دارم میام. »
جومالی می گوید: «تو دیگه نباید اونجا کار کنی! » ییلدیز می گودی: «فکر کردی اون موقع که بارهارو ازمون گرفته بودن تو خیابون تخمه میفروختم؟ من مجبورم برم بار. ولی تو اگه نمیتونی به سلامت. »
جومالی بازوی او را می گیرد و می خواهد چیزی بگوید اما سکوت می کند و بازوی او را ول می کند. ییلدیز هم با چشمان گریان می رود.
ویصل به دیدن وارتلو می رود و می گوید: «من یه کمکی ازت میخوام داداش. یکی از آشناهام به یکی پول قرض داده دو ساله نمیتونه قرضش رو پس بگیره.
منم که آدمامو از دست دادم و دست تنها نمیتونم این کارو بکنم.. » وارتلو می گوید: «من این کارو برات میکنم. گفتم که بهت بدهکارم.
تو برو جا و مکان اونارو پیدا کن بهم بگو میریم حلش میکنیم. » مدد که حس خوبی به ویصل ندارد بعد از رفتن او به وارتلو می گوید: «داداش من اصلا به این یارو اعتماد ندارم. » اما وارتلو به حرف او توجهی نمی کند.
سلیم به دیدن عایشه می رود و عایشه هرچه که اتفاق افتاده را برای او تعریف می کند و می گوید: «به نظر من یه مشکلی تو گذشته داشته. یه زخم خیلی بزرگ از گذشته ش. »
مطالب پیشنهادی در مورد بازیگران خارجی
نقد فیلم ها
منبع : الو سریال